سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

کودکانه

یلداتون مبارک

من راز فصلها را میدانم... هیچ شبی همیشگی نیست.دیر یا زود میشکند.آفتاب یخ زمین را آب می کند و با خود نغمه امید و شادی ، روشنایی و زندگی میآورد... و ما باری دیگر باغچه ها را بنفشه خواهیم کاشت. یلدا تون مبارک         ...
30 آذر 1392

در بهترین شرایط

پست قبلی  کاملا  متعلق به یک شخصیت مالیخولیایی که در لحظه دچار جنون آنی شده می باشد.پاکش نکردم که یادم باشه و یادت باشه مامانت وقتی قاطی میکنه چه ریختی میشههههه.حواست باشه کاری نکنی قاطی شه. خیلی غصه دارم. همه هوورمونهای بدنم بهم ریخته.در مورد خودم دارم به کشفیات جدید میرسم.مثلا یه قابلیت جدید در خودم کشف کردم.میتونم در یک آن هم بخندم و هم گریه کنم. گمونم اثرات این دارو ها بوده. واقعیت اینه که به محض دیدن بتا اصلا دیگه دست خودم نبود.البته خدا جون اصلا پشیمون نیستم از احساساتی که داشتم. همشون ناب همون لحظه بود.در لحظه دلم برای خودم سوخت.در لحظه حتی دیگه به داشتن یا نداشتن  فرشته نازنینم فکر نکردم.در لحظه فقط خودم بودم و خود خو...
30 آذر 1392

خداییییییییییااااا

 بتام  تکون نخورده 50!!!!!!!!!!! باز میگن صبر کن تا شنبه. هر بار که یه آزمایش میدم میگن صبر کن یکی دیگه هم بده. بخدا دیگه خونی تو رگهام نموندهههههههههههههه. مگه میشه هر روز با مسکن و دارو زندگی کرد.  خدا جون امتحانه؟  تو که میدونی به من چچی گذشته؟ بسم نیست؟!!!  میگم نمیشه معجزه شده باشه؟!! نمیشه نی نیم اومده باشده تو سر جاش داره رشد می کنه؟ نمیشه اصلا اشتباه کرده باشن؟ تو سو نو اشتباه دیده باشن؟! نمیشه خدا  دیده من خیلی ناراحتم نظرش رو عوض کرده باشه؟ بعد تازه ما هی قرص و امپول می اندازیم به جون نی نیم که بمیرههههههههههه . چرا نشه؟!! مگه خدا هر کاری که بخواد نمی تونه انجام بده؟!! مگه خدا تا حالا کاری ...
27 آذر 1392

اولین روز کار

امروز اولین روز کاریم بحساب میاد. خیلی با خودم کلنجار رفتم. از طرفی به محض اینکه اثر دارو ها میره دردم شروع میشه و از طرف دیگه خونه موندن دیگه اعصاب و روانمو پاک کرده و از بیکاری مرتب برای خودم مشکل و ناراحتی میسازم. ولی دیشب و امروز صبح هر 5 دقیقه نظرم عوض می شد. می گفتم نمیرم و از شنبه شروع می کنم و میزدم زیر گریه  همسری مونده بود از دستم چیکار کنه. کلا این روزا تعطیلم. خودم هم خودمو نمیشناسم   بالاخره با کلی ناز آمدم سر کار. کسی خبر نداشت و همه همکارا تعجب کردن. کلی گپ زدیم و حالم رو پرسیدن. آقایون بدشون نمیومد بپرسن چه جراحی بوده که اینقده طول کشید؟!! تو تیکه هاشون و نگاه هاشون کاملا معلوم بود . ولی بروی خودشون نیاوردن. کل...
26 آذر 1392

هنوز سیکل اول زیفت....

بعد از آمپو لهایی که دکتر برای سقط زد,احساس بهتری داشتم.با خودم گفتم که خدا رو شکر که به جراحی نرسید و بخیر و خوشی با دارو حل شد.  نصفه های شب از اتش فراوان از خواب بیدار شدم.انگار سالها بود که آب نخورده بودم.به محض اینکه از جا بلند شدم,سرم   درد ضربانی وحشتناکی گرفت و بعدش هم دنیا تیره و تار شد.آب رو بی خیال شدم و دوباره دراز کشیدم. تازه وقتی خوابیدم کمر درد هم شروع شد.خیلی درد وحشتناکی بود.کمی به خودم پیچیدم.دم دمای صبح بود که دوباره خوابم برد.قرار بود صبح برم سر کار.همسری بیدارم کرد که بهش گفتم سرم درد می کنه و از فردا میرم. بعد از رفتن اون سعی کردم کمی راه برم .درد زیر دلم هم به اون دوتا اضافه شده بود.نه میتونستم بخوام,نه بشی...
25 آذر 1392

دنیای این روز های من

این روز ها همه چی درهمه.چند روز بیمارستان بعلت خونریزی شدید و افت فشار.آزمایشهای خون متعدد. سردرد های در حد مرگ.ضعف جسمانی.........و غصه نبودن شما ها  که باعث همه درد های قبلیمه. هفته وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم.شبها گریه و سردرد و دل درد روز های وانمود کردن که همه چی مرتبه و اصلا مشکلی نیست و باز شبها گریه های پنهانیییی.پنهان از کی ؟!!!!بپرسید هم جوابی براش ندارم.شاید از خود خودم.هنوز هم دلم با خودم صاف نشده.یه چیزیم انگار گم شده.دلم میخواد با صدای بلنننند گریه کنم و داد بزنم .دلم میخواد بخاطر نموندنتون یکی رو مقصر بدونم و همه دق و دلیمو سرش خالی کنم.  دلم میخواد یکی بهم بگه چرااا نموندین.یه توضیح دلگرم کننده. دلم میخواد تو آغوش همس...
24 آذر 1392

مادرانه ای بوسعت ۲۲ روز

جواب آزمایش هام نشون میده نی نی من از پریروز دیگه تو دلم نیست.حدسم درست بود و با خونریزی پریروز نی نی هم رفته. دوره مامان بودنم چه کوتاه بود.چقدر  انتظار برای ماندنتون سخت بود.افسوس که دیگه نیستید. رفتید و دو باره من و تو تنهایی هام غرق کردید. داستان ۳ ماه مرارت و سختی من با غم نموندنتون تا ابد تو قلبم موندگار شد.همه چی تموم شد
18 آذر 1392

سونوی روز ۲۲

ساعت ۶ برای دارو بلند شدم.همسری رو هم بیدار کردم  که صبحانه بخوریم.همسری که رفت نشستم حدیث کسا خوندم.مامان ساعت  هفت و نیم اومد دنبالم که بریم سونو .طبق معمول  نوید خیلی شلوغ بود.من نفر چهارم بودم ولی خیلی طول کشید.البته من حوصله ام سر نرفت چون طبق معمول کلی حرف زدم با خانمها وقتی می گفتم باردارم کلی سوال می کردن که چیکار کردی بعد از عملت درد داشتی ,........خلاصه تا ۱۰ نشستیم تا نوبتم شد.خونریزی شدید داشتم که از ظهر جمعه شروع شده بود و هنوز ادامه داره. برای دکتر توضیح دادم که بتام از ۴۱ به ۹۱ رسیده و من الان خونریزی دارم.اونم هم شروع کرد و اون جسم خشن را مرتب در درون من چپ و راست کرد.پرسیدم چیزی می بین...
16 آذر 1392

من هنوز مادر هستم

امروز صبح طاقت نیاوردم و رفتم دوباره آزمایش دادم.همین الان جواب رو گرفتم.بتام دو برابر شده.من هنوز مادرم.فردا صبح  باید برم سونو گرافی که ببینن بارداری خارج از رحم نباشه.چون بتام پایین هست.ولی مهم نیست.مهم اینه که تو هستی.هنوز تو وجود منی و داری از خون من تغذیه می کنی.عزیز دلم قوی باش. برات حدیث کسا میخونم که در سایه کسا  و پنج تن سلامت رشد کنی ,بمونی و به بزندگی من روح بدی.عزیزم قوی باش.خدایا نگهدارش باش.حفظش کن.کمکش کن به این دنیا بیاد. خدایا رحمت و بخشندگیت  در همه مراحل زندگیم نشون دادی.به معجزهات نیاز دارم.به دستای گرمت نیاز دارم که محافظ خودم و موجودی که در درونم داری شکل میدی باشه. خدایا شکرت
15 آذر 1392

بدون عنوان

وای داره برررررف میاد  برف از پشت پنجره   دو تا از دوستامون خبر بارداریشون رو تو وب هاشون زدن .دو تا از خانم هایی که بامن زیفت کردن باردار هستن.دو تا دیگه منتظر آزمایش هاشون هستن.......... وای که چه روووووووز خوبیه امروز.کلی خبر خوب شنیدمممم ...
14 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد