بعد از آمپو لهایی که دکتر برای سقط زد,احساس بهتری داشتم.با خودم گفتم که خدا رو شکر که به جراحی نرسید و بخیر و خوشی با دارو حل شد. نصفه های شب از اتش فراوان از خواب بیدار شدم.انگار سالها بود که آب نخورده بودم.به محض اینکه از جا بلند شدم,سرم درد ضربانی وحشتناکی گرفت و بعدش هم دنیا تیره و تار شد.آب رو بی خیال شدم و دوباره دراز کشیدم. تازه وقتی خوابیدم کمر درد هم شروع شد.خیلی درد وحشتناکی بود.کمی به خودم پیچیدم.دم دمای صبح بود که دوباره خوابم برد.قرار بود صبح برم سر کار.همسری بیدارم کرد که بهش گفتم سرم درد می کنه و از فردا میرم. بعد از رفتن اون سعی کردم کمی راه برم .درد زیر دلم هم به اون دوتا اضافه شده بود.نه میتونستم بخوام,نه بشی...